به دنیا اومدنت
پسرگلم شب قبلاز به دنيا اومدنت خدا ميدونه چقدر استرس داشتم كي فكر ميكرد ما براي هميشه داريم ۳ نفرميشيم از طرفي هم بابا صادق امتحان داشت و من داشتم ديونه ميشدم دوست داشتم باهام بحرفه و كنارم باشه ولي خوب خدا رو شكر اونم درس رو گذاشت كنار و پيش نهادداد بريم بيرون كهيهدفعه گفت بيابريم آتاليه عكس بگيريم كلي ذوق كردم بدوبدو حاضرشدم رفتيم عكس گرفتيم بعد بيرون شام خورديم واي كه چه جوري صبح شد . صبح ساعت ۵ بيدار شدم نماز خوندم و بعد بابا صادق رو صدا كردم حاضرشديم رفتيم دنبال ماماني و از اونجارفتيم بيمارستان اقبال تو خيابون آذر بايجان دیگه ساعت ۷ شده بود بعد از کارای پذیرش و بقیه کار ها ساعت ۸ رفتم اتاق عمل و خدا میدونه چقدر ترسیده بودم ...
نویسنده :
مامان و بابا
14:01